درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگو
لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
من از همین امروز نمی زارم که اشتبا هاتم تکرار بشه
ممنونم.خسته نباشی
بیاموز که تو معمار زندگی خویش هستی .
درپناه حق باشی .
سلام وبلاگتون خیلی جالب و زیباست
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس .......به منم سر بزنین
خدانگهدار
این شعر دلنشین مسکن دل شکسته ام بود!